برادر - رز سفید
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواهر و برادری که در روز تولدشان گنج پیدا کردند.

روزی روزگاری بود . در یک دهکده ی زیبا خواهر و برادری به نام های آلیس و ادوارد با پدر و مادرشان زندگی می کردند.   آلیس و اردوارد دو قلو بودندیعنی هر دو توی یک روز به دنیا آمده بودند. انها فقیر بودند و از مال دنیا فقط یک گوسفند داشتند که با شیر و پشم ان در آمد داشتن و به سختی زندگی خود را میگذراندند. مادر آن ها باپشم گوسفد بافتنی می بافت و به ادوارد می داد تابه بازار ببرد وبفروشد . آلیس هر روز به بازار می رفت و شیر هارا می فروخت . روز تولد دوقلو ها شد و مادر و پدر به قکر این بودند با پس انداز های خود چه کادویی برای فرزندانشا ن بخرند . مادر گفت : می خواهی برایشان جوراب و پیراهن  و شلوار  کلاه و دستکش ببافم ؟ پدر گفت : یعنی انقدر دستت تند است که می توانی این همه چیز را تند ببافی؟ مادر: بله من خیلی وقت توی این کارم و خیلی هم حرفه ای هستم نگران نباش . من هم با پس انداز  خودم برای ادوارد توپ فوتبال و برای آلیس عروسکی زیبا می خرم . مادر: این عالیه  منم بعد از بافتنی کیک می پزم . پدر :این جشن تولد عالی می شه خب حالا همه بریم سر کار خودمون. مادر برای آلیس و ادوارد بافتنی ها را بافت و  و در یک جای امن پنهان کرد . و رفت تا کیک را بپزد . پدر هم برای ادوارد توپی زیبا انتخاب کرد و برای آلیس عروسکی زیبا خرید وبه خانه برگشت و همان جایی که مادر آن ها را پنخهان کرده بود گذاشت .  از آن طرف ادوارد کارش تمام شد و داشت زمین را برای شخم زدن اماده می کرد که همان موقع آلیس امد و گفت : سلام داداش خوبی ؟ خسته نباشی بینم چی کار می کنی ؟ و بوسه ای بر صورت برادرش  زد . ادوارد  جا خورد. اولین باری بود که می دید آلیس به او اینقدر محبت می کند . همان طور که گونه های ادوارد گل انداخته بوذ جواب آلیس را داد و گفت : سلام ابجی عزیزم ممنون من خوبم خودت خوبی ؟داشتم زمین را شخم میزدم که دیدم این خاکش مناسب است گفتم چاله بکنم . یک دفعه آلیس چشمش به یک صندوقچه افتاد و گفت : اون چیه داداش ؟ ادوارد هم نگاهی انداخت و گفت : نمی دونم آبجی عزیزم موافقی یه نگاهی بهش بندازیم و از زیر خاک درش بیاوریم ؟ آلیس :بله داداش موافقم . و دوقلو ها با کمکم هم صندوقچه را از زیر خاک در آوردند و درش رو باز کردند و دیدیند که وای توی صندوقچه  کادو های زیبا عروسک توپ فوتبال هست . ان دو هم زمان با خودشون گفتند وای جونمی جون !!!! . و مامان و بابا رو صدا کردند و آن  هارو به سر زمین اوردند. پدر و مادر با خوشحالی  گفتند : چقدر عالی آفرین به شما ها بچه های  باهوش و کنجکاو خودم بالا خره پیداش کردین تولدتون مبارک . بیاین داخل دست و روتون رو بشویید براتون کیک خوش مزه پختمگل تقدیم شما . و دوقلو هام رفتند خانه و دست و صورتشان رو شستند و کادو ها رو باز کردن و کلی خوشحال شدند.دوست داشتن




تاریخ : جمعه 99/6/14 | 1:35 عصر | نویسنده : مهسا بانو | نظر


امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 20394


  • paper | فروش رپورتاژ آگهی | فال روزانه
  • buy رپورتاژ | خرید بک لینک فالو
  • ساخت کد موس

    ساخت کد موس






    قالب وبلاگ

    ساعت فلش