افسانه - رز سفید
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسانه و نا مادری

روزی روز گاری یه دختری بود به نام افسانه  او 8 سالش بود و عاشق خواندن کتاب،اوبه درس خواندن خیلی علاقه داشت  و عا شق سال تحصیلی جدید بود دوست داشتن  افسانه دختره خیلی مهربان و دل سوزی بود   . پدر متاسفانه مادر اصلی افسانه را طلاق داده بود و افسانه گیر دست زن بابا ی نا مهربان افتاده بود . پنجشنبه بود و افسانه داشت روز نامه ی مخصوص سن خودش را می خواند و لذت می برد .  او خیلی خوش حال بود چون پدر خانه بود و درس و مشق هایش را نوشته بود یک دفعه  زن بابا گفت : سوسککککککککککککککککترسیدمبا جیغ و وحشت زن بابا ،افسانه و پدر بد ترهول کردند افسانه دوید تا روز نامه برای پدر بیاورد  اما دیر رسید و دید پدر روز نامه ی افسا نه را برداشته و  با آن سوسک را گرفته .  افسا نه جیغ زد : نههههههههههههههههههههه خواهش میکنم نه امکان ندارد. با صدای خیلی بلند ضجه و گریه می کردگریه‌آور زن بابا دوید پیش افسانه و گفت : ارام چه خبرته داد می زنی و در دهان افسانه را محکم گرفت . افسا نه گفت :عصبانی شدم!دهانم را ول کن  زود باش مادر .نامادری دهان افسانه را ول کرد   افسا نه با خشم زیاد و بغض روی او  پرید و و اورا بر زمین انداخت و با آ ن طنابی که در جیبش بود  دست زن بابا رابست و تمام جیب ها یش را گشت تا چیزی در جیبش نباشد که بتواند راحت گره های کور افسانه را باز کند .  پدر دادی کشید سر افسانه  و گفت داری چه غلطی میکنی ؟ افسانه دست های پدر را گرفت و یک حرکت دیگر پدر را بر زمین زد و با یک زبان عجیب و غریب رستم را صدا کرد و به او با همان زبان عجیب  گفت توبادو دهان بند بیا (رستم پسر مهربان و خوبی بود که همسایه ی افسانه بود ) رستم تا صدا را شنید با سرعت و عجله وسایل مورد نظررا برداشت و خانه ی خود را ترک و به خانه افسانهآمد افسانه با همان زبان خاص به رستم گفت : بایددهان دست و پا های  زن بابا و بابارا ببندیم.رستم هم با عجله سرش را تکان داد و به همان زبان گفت: باشه من کمکت می کنم .او سریع دست به کارشد . پا و دهان پدر را بست و افسانه هم دهان و پای نامادری را بست .افسانه با زبان خاص خودش گفت: رستم می خواهی بدانی چه شده که من ترا صدا کردم و این کارها را کردم . رستم گفت :بله ، افسانه ماجرا را برای او تعریف کرد . رستم گفت : چه وحشتناک وبی رحمانه . افسانه به پدر و مادر گفت : به من قول بدهید که به روزنامه من کاری نداشته باشید و به من مهربانی کنید تا من هم مهربانی را یاد بگیرم و اینطور خشن نباشم . بعد آن ها را باز کرد و دوباره عذر خواهی کرد و آنها هم افسانه را بخشیدند و قول دادند که با یکدیگر مهربان باشند 




تاریخ : پنج شنبه 99/6/13 | 1:59 عصر | نویسنده : مهسا بانو | نظر


امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 19290


  • paper | فروش رپورتاژ آگهی | فال روزانه
  • buy رپورتاژ | خرید بک لینک فالو
  • ساخت کد موس

    ساخت کد موس






    قالب وبلاگ

    ساعت فلش