از خواب بیدار می شوم . خورشید همه جا را روشن کرده است . موهایم شانه می زنم ، دست و صورتم را می شویم و به کمک مادرم می روم. به مادرم صبح به خیر می گویم و می پرسم :«پدر کجاست؟» مادر می گوید : « رفته نان بخرد». کره و پنیر را از یخچال در می آورم و در ظرف می گذارم .مادرم چای را می ریزد و در همین لحظه صدای در می آید . پدر پشت در بود . به او سلام می کنم و نان را می گیرم و در سفره می گذارم . پدر لباسهایش را عوض می کند و دستهایش را می شوید و به سر سفره می آید . به به عجب صبحانه ای ! یک روز دل انگیز با صبحانه ای ساده در کنار خانواده عزیزم . دوستتان دارم .
تاریخ : پنج شنبه 99/5/23 | 1:15 عصر | نویسنده : مهسا بانو | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.