روزی روز گاری یه دختری بود به نام افسانه او 8 سالش بود و عاشق خواندن کتاب،اوبه درس خواندن خیلی علاقه داشت و عا شق سال تحصیلی جدید بود افسانه دختره خیلی مهربان و دل سوزی بود . پدر متاسفانه مادر اصلی افسانه را طلاق داده بود و افسانه گیر دست زن بابا ی نا مهربان افتاده بود . پنجشنبه بود و افسانه داشت روز نامه ی مخصوص سن خودش را می خواند و لذت می برد . او خیلی خوش حال بود چون پدر خانه بود و درس و مشق هایش را نوشته بود یک دفعه زن بابا گفت : سوسککککککککککککککککبا جیغ و وحشت زن بابا ،افسانه و پدر بد ترهول کردند افسانه دوید تا روز نامه برای پدر بیاورد اما دیر رسید و دید پدر روز نامه ی افسا نه را برداشته و با آن سوسک را گرفته . افسا نه جیغ زد : نههههههههههههههههههههه خواهش میکنم نه امکان ندارد. با صدای خیلی بلند ضجه و گریه می کرد زن بابا دوید پیش افسانه و گفت : ارام چه خبرته داد می زنی و در دهان افسانه را محکم گرفت . افسا نه گفت :دهانم را ول کن زود باش مادر .نامادری دهان افسانه را ول کرد افسا نه با خشم زیاد و بغض روی او پرید و و اورا بر زمین انداخت و با آ ن طنابی که در جیبش بود دست زن بابا رابست و تمام جیب ها یش را گشت تا چیزی در جیبش نباشد که بتواند راحت گره های کور افسانه را باز کند . پدر دادی کشید سر افسانه و گفت داری چه غلطی میکنی ؟ افسانه دست های پدر را گرفت و یک حرکت دیگر پدر را بر زمین زد و با یک زبان عجیب و غریب رستم را صدا کرد و به او با همان زبان عجیب گفت توبادو دهان بند بیا (رستم پسر مهربان و خوبی بود که همسایه ی افسانه بود ) رستم تا صدا را شنید با سرعت و عجله وسایل مورد نظررا برداشت و خانه ی خود را ترک و به خانه افسانهآمد افسانه با همان زبان خاص به رستم گفت : بایددهان دست و پا های زن بابا و بابارا ببندیم.رستم هم با عجله سرش را تکان داد و به همان زبان گفت: باشه من کمکت می کنم .او سریع دست به کارشد . پا و دهان پدر را بست و افسانه هم دهان و پای نامادری را بست .افسانه با زبان خاص خودش گفت: رستم می خواهی بدانی چه شده که من ترا صدا کردم و این کارها را کردم . رستم گفت :بله ، افسانه ماجرا را برای او تعریف کرد . رستم گفت : چه وحشتناک وبی رحمانه . افسانه به پدر و مادر گفت : به من قول بدهید که به روزنامه من کاری نداشته باشید و به من مهربانی کنید تا من هم مهربانی را یاد بگیرم و اینطور خشن نباشم . بعد آن ها را باز کرد و دوباره عذر خواهی کرد و آنها هم افسانه را بخشیدند و قول دادند که با یکدیگر مهربان باشند
.: Weblog Themes By Pichak :.