سلام حال شما؟ خوب هستین؟ نمی دانم چرا امروز ظهر قبل از ساعت 2 گاز رفت بعد ما ماندیم و برنج دم نکشیده و ماهی خام و نپخته . حدود یک ربع بدون گاز بودیم منم خدا خدا می کردم که گاز نیاد و من مجبور نشم ماهی بخورم . اما چی کار کنم گاز بی ادب آمد . نهایت نهایتش فکر می کردم ساعت 3:30 گاز بیاید اما 2:15 دقیقه آمد . تا قبل از اینکه گاز بیاید فکر می کردم بهترین روز زندگیم هست . جالبه هم ذوق و شوق داشتم هم دل شوره که نیاید و روزم رو خراب نکنه . حالا روزمم خراب نشد ولی کمی حالم گرفته شد . با خودم گفتم : بابا به خودت بیا با این جور چیز ها روزت رو خراب نکن. اما اگر نمی آمد بد هم نمی شدا نه واقعا بد نمی شدا ده مهسا به خودت بیا . باز رفت تو عالم خیال! دیگه از اون موقع تا حالا تو فکرو خیالم که اگه نیامده بود چقدر خوب می شد . یک دفعه افسانه گفت : وای موش بخوره تو رو مهسا . اوا باز من یه دقیقه رفتم تو عالم خودم و آمدی برای خودت بی اجازه مطلب تایپ کردی ؟برو بینم زود باش برو باریکلا آفرین برو باب اسفنجی کارت داره پاتریک هم اونجاست گفته مهمانی ترتیب داده گفت مهسا هم بیاد آفرین دختر خوب .ولی من نرفتم بالاخره ردش کردم بره پی بازی و کارش. از دست این، خیلی بامزه و مهربونه با اینکه من ازش بزرگ ترم ولی همیشه سر این دعوا مون میشه( میگما باور نکنین من خواهر یا برادری دارم نه تک فرزندم الکی یه شوخی نوشتم )
سلام سلام خوبین چه خبرا . آقا درد سری شده ها قابلیت پخش زنده به شاد اضافه شده . مدیر مدرسه جدید ماهم گفته :همه باید توی شاد درس بخواننند نه جای دیگه مثل واتساپ تلگرام . حالا باید با خودم بگم خوش به حال ما ( البته پار سال رومیگم دیگه) که توی تلگرام امتحان می دادیم اونم چه امتحان هایی.قرآن فارسی بگونم و علوم. البته این اواخر که امتحان های نهاییی برای کارنامه می گرفتند خیلی هم راحت نبودیم چون اینترنت مبارک ذغالی دائم در حال قطع و وصل بود و تازه بعضی موقع ها هم وییس معلم مون هم باز نمیکرد . یک دفعه هم اصلا اینترنت مبارک وصل نم شد مجبور شدیم بکوبیم برییم چهار طبقه بالا تر خانهی مادر بزرگم و خاله هام . خدا رحم کرد وصل شد مگرنه قرار بود با موبایلش اینترنت رو هاتاسپات کنه یا شماره موبایل خانم مون رو توی موبایل خودش بزنه و با موبایل خالم امتحان بدم . مصیبتی شده ها
روزی روزگاری بود . در یک دهکده ی زیبا خواهر و برادری به نام های آلیس و ادوارد با پدر و مادرشان زندگی می کردند. آلیس و اردوارد دو قلو بودندیعنی هر دو توی یک روز به دنیا آمده بودند. انها فقیر بودند و از مال دنیا فقط یک گوسفند داشتند که با شیر و پشم ان در آمد داشتن و به سختی زندگی خود را میگذراندند. مادر آن ها باپشم گوسفد بافتنی می بافت و به ادوارد می داد تابه بازار ببرد وبفروشد . آلیس هر روز به بازار می رفت و شیر هارا می فروخت . روز تولد دوقلو ها شد و مادر و پدر به قکر این بودند با پس انداز های خود چه کادویی برای فرزندانشا ن بخرند . مادر گفت : می خواهی برایشان جوراب و پیراهن و شلوار کلاه و دستکش ببافم ؟ پدر گفت : یعنی انقدر دستت تند است که می توانی این همه چیز را تند ببافی؟ مادر: بله من خیلی وقت توی این کارم و خیلی هم حرفه ای هستم نگران نباش . من هم با پس انداز خودم برای ادوارد توپ فوتبال و برای آلیس عروسکی زیبا می خرم . مادر: این عالیه منم بعد از بافتنی کیک می پزم . پدر :این جشن تولد عالی می شه خب حالا همه بریم سر کار خودمون. مادر برای آلیس و ادوارد بافتنی ها را بافت و و در یک جای امن پنهان کرد . و رفت تا کیک را بپزد . پدر هم برای ادوارد توپی زیبا انتخاب کرد و برای آلیس عروسکی زیبا خرید وبه خانه برگشت و همان جایی که مادر آن ها را پنخهان کرده بود گذاشت . از آن طرف ادوارد کارش تمام شد و داشت زمین را برای شخم زدن اماده می کرد که همان موقع آلیس امد و گفت : سلام داداش خوبی ؟ خسته نباشی بینم چی کار می کنی ؟ و بوسه ای بر صورت برادرش زد . ادوارد جا خورد. اولین باری بود که می دید آلیس به او اینقدر محبت می کند . همان طور که گونه های ادوارد گل انداخته بوذ جواب آلیس را داد و گفت : سلام ابجی عزیزم ممنون من خوبم خودت خوبی ؟داشتم زمین را شخم میزدم که دیدم این خاکش مناسب است گفتم چاله بکنم . یک دفعه آلیس چشمش به یک صندوقچه افتاد و گفت : اون چیه داداش ؟ ادوارد هم نگاهی انداخت و گفت : نمی دونم آبجی عزیزم موافقی یه نگاهی بهش بندازیم و از زیر خاک درش بیاوریم ؟ آلیس :بله داداش موافقم . و دوقلو ها با کمکم هم صندوقچه را از زیر خاک در آوردند و درش رو باز کردند و دیدیند که وای توی صندوقچه کادو های زیبا عروسک توپ فوتبال هست . ان دو هم زمان با خودشون گفتند وای جونمی جون !!!! . و مامان و بابا رو صدا کردند و آن هارو به سر زمین اوردند. پدر و مادر با خوشحالی گفتند : چقدر عالی آفرین به شما ها بچه های باهوش و کنجکاو خودم بالا خره پیداش کردین تولدتون مبارک . بیاین داخل دست و روتون رو بشویید براتون کیک خوش مزه پختم . و دوقلو هام رفتند خانه و دست و صورتشان رو شستند و کادو ها رو باز کردن و کلی خوشحال شدند.
روزی روز گاری یه دختری بود به نام افسانه او 8 سالش بود و عاشق خواندن کتاب،اوبه درس خواندن خیلی علاقه داشت و عا شق سال تحصیلی جدید بود افسانه دختره خیلی مهربان و دل سوزی بود . پدر متاسفانه مادر اصلی افسانه را طلاق داده بود و افسانه گیر دست زن بابا ی نا مهربان افتاده بود . پنجشنبه بود و افسانه داشت روز نامه ی مخصوص سن خودش را می خواند و لذت می برد . او خیلی خوش حال بود چون پدر خانه بود و درس و مشق هایش را نوشته بود یک دفعه زن بابا گفت : سوسککککککککککککککککبا جیغ و وحشت زن بابا ،افسانه و پدر بد ترهول کردند افسانه دوید تا روز نامه برای پدر بیاورد اما دیر رسید و دید پدر روز نامه ی افسا نه را برداشته و با آن سوسک را گرفته . افسا نه جیغ زد : نههههههههههههههههههههه خواهش میکنم نه امکان ندارد. با صدای خیلی بلند ضجه و گریه می کرد زن بابا دوید پیش افسانه و گفت : ارام چه خبرته داد می زنی و در دهان افسانه را محکم گرفت . افسا نه گفت :دهانم را ول کن زود باش مادر .نامادری دهان افسانه را ول کرد افسا نه با خشم زیاد و بغض روی او پرید و و اورا بر زمین انداخت و با آ ن طنابی که در جیبش بود دست زن بابا رابست و تمام جیب ها یش را گشت تا چیزی در جیبش نباشد که بتواند راحت گره های کور افسانه را باز کند . پدر دادی کشید سر افسانه و گفت داری چه غلطی میکنی ؟ افسانه دست های پدر را گرفت و یک حرکت دیگر پدر را بر زمین زد و با یک زبان عجیب و غریب رستم را صدا کرد و به او با همان زبان عجیب گفت توبادو دهان بند بیا (رستم پسر مهربان و خوبی بود که همسایه ی افسانه بود ) رستم تا صدا را شنید با سرعت و عجله وسایل مورد نظررا برداشت و خانه ی خود را ترک و به خانه افسانهآمد افسانه با همان زبان خاص به رستم گفت : بایددهان دست و پا های زن بابا و بابارا ببندیم.رستم هم با عجله سرش را تکان داد و به همان زبان گفت: باشه من کمکت می کنم .او سریع دست به کارشد . پا و دهان پدر را بست و افسانه هم دهان و پای نامادری را بست .افسانه با زبان خاص خودش گفت: رستم می خواهی بدانی چه شده که من ترا صدا کردم و این کارها را کردم . رستم گفت :بله ، افسانه ماجرا را برای او تعریف کرد . رستم گفت : چه وحشتناک وبی رحمانه . افسانه به پدر و مادر گفت : به من قول بدهید که به روزنامه من کاری نداشته باشید و به من مهربانی کنید تا من هم مهربانی را یاد بگیرم و اینطور خشن نباشم . بعد آن ها را باز کرد و دوباره عذر خواهی کرد و آنها هم افسانه را بخشیدند و قول دادند که با یکدیگر مهربان باشند
سلام سلام صد تا سلام خوبین همگی؟ الهی شکر امروز هم یه روز عالی همچون باقالی خوبه ها از دستش ندهید به قول پورنگ امروز یک روز جدیده و فردا رو کسی ندیده و شادی بمونه تا ابد غصه برای روز های بعد . اخ اخ توی دهه اول محرم اواز شاد خواندم ای وای ببخشید حواسم نبود. از نظر من امروز روز عالیه هستش. خداروشکر خداروشکر شبکه اموزش درس هایش تمام شد چون فقط مخصوص مرداد ماه بود اموزش ها تلویزیونی اره بابا در جریان باشین. راستش دلم گرفته . می گین چرا؟ سوال بدون پاسخ نمی ماند. به خاطر اینکه دلم می خواهد پدر بزرگ و مادر بزرگم قوربون همدیگر بروند مثلا بابا بزرگم می گه : خانم جون فداتون بشم می شه یک لیوان آب خنک به من بدهین؟ مامان بزرگم میگن: خدانکنه عزیزم چشم الان میدهم. بابا بزرگ:ممنون خانم حالا این مدلی خوبه یا این طوری ؟. بابا بزرگ یه لیوان آب به من بده . مامان بزرگ : باشه بیا حاج اقا ا. گه گزینه ی شماره ی اول خوب بود اینو بزنین اگه دومی خوب بود این به خدا خیلی مدل اولیه خوبه اه ساعت 11و 5 دقیقه صبح هست من برم زودی میایم
.: Weblog Themes By Pichak :.